آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

59 ماهگی

فالگوشی🙉🙉 پارمیس: آرمان ولی من واقعا دوست دخترت نیستما😓 آرمان: اوهوم😌 پارمیس: یعنی من کیه تو میشم؟😟 آرمان: کی میشی؟😏 خواهر زادم دیگه 😐😐😐😐😐 😐😐😐😐😐😐 😐😐😐😐😐😐 خواهرزاده آخه لعنتی....نمیگی من از خنده به دو تیکه مساوی تقسیم میشم😂😂😂😂 ...
29 آبان 1397

محرم

کپشن اینستا : کوچولو هر روز از دم غروب که بیدار میشه میره تو بالکن میشینه تا صدای طبلا که اومد بیاد از یقه بلندمون کنه بریم بیرون زنجیر بزنه 😂😂😂 تو فیلمم اخر اون پسر جلوئیه مورد برخورد چکشیه اینجانب قرار گرفت تا کمتر کوچولو رو از صف پرت کنند بیرون😬.....دیگه هرچی کنارشو میدید عین عزرائیل بهش لبخند میزدم که یعنی دور بمون😎 تو این شبا حواستون به بچه های ته صف باشه😐😐 ...
28 آبان 1397

55 ماهگی

                              یه مدت گیر دادیم به ساخت کارواش و تعمیرگاه با لگو این دوره را کارواشیان مینامم!!         ماه رمضون و برنامه افطاری مثلا             ...
28 آبان 1397

54 ماهگی

          اولین عکسایی که تو کانال تلگرامه مهدشون میذاشتند اینا بود که توش خیلی خجالتی فاصله گرفته از بچه ها که من غش میکردم واسش ولی طولی نکشید که قیافش شد شبیه عکس دوم!!! عکس اول عکس دوم ننه قیافشو        اولین روز و اولین ناهاری که رفتند بیرون     ...
28 آبان 1397

شروع کلاس و مهد

حدودا از اردیبهشت بود که کلاسای شهران بردمش...نقاشی خلاقیت....سفال....دو بار در هفته میرفت و خیلی خیلی دوست داشت. برای اولین بار که بدون من رفت تو کلاس ذوقمرگ بودم اصلا انگار نه انگار بود قبلا کارگاه مادر کودک رفته بودیم ...منم باهاش تو کلاسا میرفتم.....ولی وقتی روز اول گفتن بدونه مامان و آرمان بدونه معطلی رفت من تو آسمونا پرواز کردم. او دو ساعت مدام استرس داشتم الان میاد بیرون الان میگند خانوم فلانی بچه اتون صداتون میکنه. ولی نه تا آخر ماه عاشقانه کلاساشو رفت. که بعد از اونم بردمش یه مهد دیگه و از روزی دوساعت شروع کردیم و به چهارساعت در روز هم رسیدیم آرمان خسته میشد خودمونم همینطور...در حالیکه درواقع ضرورتی هم نداشت ...
27 آبان 1397